کنایه از فاسق و فاجر و ظالم و محیل و گناهکار، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مکاره ای است اندر خشم، سیاه کاره ای سپیدچشم، (جهانگشای جوینی)، بیا بمیکده و چهره ارغوانی کن مرو بصومعه کآنجا سیاه کارانند، حافظ، جانا روا مدار که بی هیچ موجبی چشم سیاه کار تو خونم هدر کند، ابن یمین (از آنندراج)
کنایه از فاسق و فاجر و ظالم و محیل و گناهکار، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مکاره ای است اندر خشم، سیاه کاره ای سپیدچشم، (جهانگشای جوینی)، بیا بمیکده و چهره ارغوانی کن مرو بصومعه کآنجا سیاه کارانند، حافظ، جانا روا مدار که بی هیچ موجبی چشم سیاه کار تو خونم هدر کند، ابن یمین (از آنندراج)
سالی که در آن امساک باران واقع شود، (آنندراج)، خشک سال، (غیاث اللغات)، سال بسی بی باران، (ناظم الاطباء) : یک برگ سبز و یک گل سوری ببار نیست در این سیاسال امید بهار نیست، شیخ علینقی کمره ای (از آنندراج)
سالی که در آن امساک باران واقع شود، (آنندراج)، خشک سال، (غیاث اللغات)، سال بسی بی باران، (ناظم الاطباء) : یک برگ سبز و یک گل سوری ببار نیست در این سیاسال امید بهار نیست، شیخ علینقی کمره ای (از آنندراج)
زمینی را گویند که همه جای آن چشمه داشته باشد. (برهان). بمعنی جائیست که چشمۀ بسیار باشد. (انجمن آرا). مرادف چشمه زار. (از آنندراج). جائی که در آن چشمه های بسیار بود. (ناظم الاطباء). هر جا که چشمۀ آب بسیار دارد. چشمه زار: بنزدیکی چشمه ساری رسید هم آب روان دید و هم سایه دید. فردوسی. بشد بر پی اسب تا چشمه سار مر او را بدید اندر آن مرغزار. فردوسی. دوم روز نزدیکی چشمه سار رسیدند زی پهلوان سوار. اسدی. گفت شادم کز درخت و چشمه سار دیده را جای تماشا دیده ام. خاقانی. دو زیرک خوانده ام کاندر دیاری رسیدند از قضا بر چشمه ساری. نظامی. گشادند سفره بر آن چشمه سار که چشمه کند خورد را خوشگوار. نظامی. گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است کآب حیات میخورد از چشمه سار حسن. حافظ. رجوع به چشمه زار شود. ، چشمۀ آب. چشمه. سرچشمه: پدید آمد چو مینو مرغزاری در او چون آب حیوان چشمه ساری. نظامی. در آب چشمه سار آن شکر ناب ز بهر میهمان میساخت جلاب. نظامی
زمینی را گویند که همه جای آن چشمه داشته باشد. (برهان). بمعنی جائیست که چشمۀ بسیار باشد. (انجمن آرا). مرادف چشمه زار. (از آنندراج). جائی که در آن چشمه های بسیار بود. (ناظم الاطباء). هر جا که چشمۀ آب بسیار دارد. چشمه زار: بنزدیکی چشمه ساری رسید هم آب روان دید و هم سایه دید. فردوسی. بشد بر پی اسب تا چشمه سار مر او را بدید اندر آن مرغزار. فردوسی. دوم روز نزدیکی چشمه سار رسیدند زی پهلوان سوار. اسدی. گفت شادم کز درخت و چشمه سار دیده را جای تماشا دیده ام. خاقانی. دو زیرک خوانده ام کاندر دیاری رسیدند از قضا بر چشمه ساری. نظامی. گشادند سفره بر آن چشمه سار که چشمه کند خورد را خوشگوار. نظامی. گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است کآب حیات میخورد از چشمه سار حسن. حافظ. رجوع به چشمه زار شود. ، چشمۀ آب. چشمه. سرچشمه: پدید آمد چو مینو مرغزاری در او چون آب حیوان چشمه ساری. نظامی. در آب چشمه سار آن شکر ناب ز بهر میهمان میساخت جلاب. نظامی
آسیمه سار. سرگشته. سرگردان. متحیر: وزآن پس شنیدم یکی بد خبر کزآن نیز بر، گشتم آسیمه سر. فردوسی. ایمه دوران چو من آسیمه سر است نسبت جور بدوران چه کنم ؟ خاقانی. ، گیج. پریشان حواس. شیفته گونه. شوریده حال: من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. ، مضطرب. مشوش. پریشان خاطر.آشفته: خدنگی بر اسب سپهبد (طوس) بزد (فرود) چنان کز کمان دلیران سزد نگون شد سر بارگی جان بداد دل طوس پرکین و سر پر ز باد بلشکرگه آمد بگردن سپر پیاده پر از گرد و آسیمه سر. فردوسی. که آن ده تن از تخمۀ نامور از او بازگشتند آسیمه سر. فردوسی. یاران بدرد من ز من آسیمه سرترند ایشان چه کرده اندبگو تا من آن کنم. خاقانی. ، متزلزل. نوان: تا ماه بکشتی در، من در خطرم چون کشتی از آب دیده آسیمه سرم زآن باد کز او بشادی آرد خبرم چون آب بشیبم و چو کشتی ببرم. خاقانی. ، دست وپاگم کرده. دستپاچه: چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر. فردوسی. و رجوع به آسیمه و آسیمه سار و سراسیمه شود
آسیمه سار. سرگشته. سرگردان. متحیر: وزآن پس شنیدم یکی بد خبر کزآن نیز بر، گشتم آسیمه سر. فردوسی. ایمه دوران چو من آسیمه سر است نسبت جور بدوران چه کنم ؟ خاقانی. ، گیج. پریشان حواس. شیفته گونه. شوریده حال: من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله. منوچهری. ، مضطرب. مشوش. پریشان خاطر.آشفته: خدنگی بر اسب سپهبد (طوس) بزد (فرود) چنان کز کمان دلیران سزد نگون شد سر بارگی جان بداد دل طوس پرکین و سر پر ز باد بلشکرگه آمد بگردن سپر پیاده پر از گرد و آسیمه سر. فردوسی. که آن ده تن از تخمۀ نامور از او بازگشتند آسیمه سر. فردوسی. یاران بدرد من ز من آسیمه سرترند ایشان چه کرده اندبگو تا من آن کنم. خاقانی. ، متزلزل. نوان: تا ماه بکشتی در، من در خطرم چون کشتی از آب دیده آسیمه سرم زآن باد کز او بشادی آرد خبرم چون آب بشیبم و چو کشتی ببرم. خاقانی. ، دست وپاگم کرده. دستپاچه: چو از رود کردند هر سه گذر نگهبان کشتی شد آسیمه سر. فردوسی. و رجوع به آسیمه و آسیمه سار و سراسیمه شود
چشمه ای است در قهستان که آب آن را بجهت دفع ملخ به اطراف و جوانب برند. (برهان). چشمه ای است که آب از برای دفع ملخ میبرند و سار بسیار بدنبال آن آب بهر کجا که قصد ریختن آن آب کرده اند میروند و ملخان را بمنقار میکشند و تمام شوند و نوشته اند که بتجربه رسیده است. (انجمن آرا)
چشمه ای است در قهستان که آب آن را بجهت دفع ملخ به اطراف و جوانب برند. (برهان). چشمه ای است که آب از برای دفع ملخ میبرند و سار بسیار بدنبال آن آب بهر کجا که قصد ریختن آن آب کرده اند میروند و ملخان را بمنقار میکشند و تمام شوند و نوشته اند که بتجربه رسیده است. (انجمن آرا)
خیره سر: ای کینه ور زمانۀ غدار خیره سار بر خیره تیره کرده بما بر تو روزگار. مسعودسعد. هر که او خیره سار مستحل است گر بدزدد ز شعر من بحل است. سنائی (حدیقه ص 718). ، متحیر. سرگشته: ز میدان گذشتند فرجام کار روانشان سراسیمه دل خیره سار. فردوسی. چه بودت که درمانده ای خیره سار. شمسی (از یوسف و زلیخا). رجوع به خیره سر شود
خیره سر: ای کینه ور زمانۀ غدار خیره سار بر خیره تیره کرده بما بر تو روزگار. مسعودسعد. هر که او خیره سار مستحل است گر بدزدد ز شعر من بحل است. سنائی (حدیقه ص 718). ، متحیر. سرگشته: ز میدان گذشتند فرجام کار روانشان سراسیمه دل خیره سار. فردوسی. چه بودت که درمانده ای خیره سار. شمسی (از یوسف و زلیخا). رجوع به خیره سر شود
دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه. در 41هزارگزی جنوب شرقی ده شیخ، 5هزارگزی قلعۀ میرآباد، و در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و یکصد تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات، صیفی، توتون، لبنیات، مختصر میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه. در 41هزارگزی جنوب شرقی ده شیخ، 5هزارگزی قلعۀ میرآباد، و در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و یکصد تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات، صیفی، توتون، لبنیات، مختصر میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)