جدول جو
جدول جو

معنی سیمه سار - جستجوی لغت در جدول جو

سیمه سار
سراسیمه، هراسان، سرگردان، آشفته و سرگشته، شوریده حال، پریشان حواس
تصویری از سیمه سار
تصویر سیمه سار
فرهنگ فارسی عمید
سیمه سار
(مَ / مِ)
حیران. سراسیمه. سرگشته. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سیمه سار
حیران سرگشته
تصویری از سیمه سار
تصویر سیمه سار
فرهنگ لغت هوشیار
سیمه سار
((مَ یا مِ))
حیران، سرگشته
تصویری از سیمه سار
تصویر سیمه سار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آسیمه سر
تصویر آسیمه سر
سراسیمهبرای مثال آسیمه سار و سرنگون، او از برون، من از درون / او غرق خوی، من غرق خون، او منتظر من محتضر (قاآنی - ۲۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیه سار
تصویر سیه سار
سیاه سر، آنکه یا آنچه سرش سیاه باشد، کنایه از زن بیچاره و بینوا، کنایه از قلمی که سرش را در مرکب زده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمه سار
تصویر چشمه سار
زمینی که در آن چشمۀ بسیار باشد، چشمهزار، چشمه، برای مثال پدید آمد چو مینو مرغزاری / در او چون آب حیوان چشمه ساری (نظامی۲ - ۱۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیاه سار
تصویر سیاه سار
سیاه سر، آنکه یا آنچه سرش سیاه باشد، کنایه از زن بیچاره و بینوا، کنایه از قلمی که سرش را در مرکب زده باشند
فرهنگ فارسی عمید
کنایه از فاسق و فاجر و ظالم و محیل و گناهکار، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : مکاره ای است اندر خشم، سیاه کاره ای سپیدچشم، (جهانگشای جوینی)،
بیا بمیکده و چهره ارغوانی کن
مرو بصومعه کآنجا سیاه کارانند،
حافظ،
جانا روا مدار که بی هیچ موجبی
چشم سیاه کار تو خونم هدر کند،
ابن یمین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سالی که در آن امساک باران واقع شود، (آنندراج)، خشک سال، (غیاث اللغات)، سال بسی بی باران، (ناظم الاطباء) :
یک برگ سبز و یک گل سوری ببار نیست
در این سیاسال امید بهار نیست،
شیخ علینقی کمره ای (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از مزارع کوهستان بلوک زرند کرمان است و سیزده خانواده رعیت دارد’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 234)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
مرکّب از: بیشه + سار= زار، پسوند کثرت و فراوانی، بیشه زار:
بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر
کمین گه کند با یلان دلیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ مَ / مِ)
زمینی را گویند که همه جای آن چشمه داشته باشد. (برهان). بمعنی جائیست که چشمۀ بسیار باشد. (انجمن آرا). مرادف چشمه زار. (از آنندراج). جائی که در آن چشمه های بسیار بود. (ناظم الاطباء). هر جا که چشمۀ آب بسیار دارد. چشمه زار:
بنزدیکی چشمه ساری رسید
هم آب روان دید و هم سایه دید.
فردوسی.
بشد بر پی اسب تا چشمه سار
مر او را بدید اندر آن مرغزار.
فردوسی.
دوم روز نزدیکی چشمه سار
رسیدند زی پهلوان سوار.
اسدی.
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده ام.
خاقانی.
دو زیرک خوانده ام کاندر دیاری
رسیدند از قضا بر چشمه ساری.
نظامی.
گشادند سفره بر آن چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار.
نظامی.
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کآب حیات میخورد از چشمه سار حسن.
حافظ.
رجوع به چشمه زار شود.
، چشمۀ آب. چشمه. سرچشمه:
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری.
نظامی.
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان میساخت جلاب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِمَ / مِ)
زمینهای زراعتی که با آب باران مشروب میشود. مقابل آبی زار. دمه زار. (د / د م ) . دمه جار (د / د م ) در تداول مردم قزوین
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ سَ)
آسیمه سار. سرگشته. سرگردان. متحیر:
وزآن پس شنیدم یکی بد خبر
کزآن نیز بر، گشتم آسیمه سر.
فردوسی.
ایمه دوران چو من آسیمه سر است
نسبت جور بدوران چه کنم ؟
خاقانی.
، گیج. پریشان حواس. شیفته گونه. شوریده حال:
من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم
آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله.
منوچهری.
، مضطرب. مشوش. پریشان خاطر.آشفته:
خدنگی بر اسب سپهبد (طوس) بزد (فرود)
چنان کز کمان دلیران سزد
نگون شد سر بارگی جان بداد
دل طوس پرکین و سر پر ز باد
بلشکرگه آمد بگردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر.
فردوسی.
که آن ده تن از تخمۀ نامور
از او بازگشتند آسیمه سر.
فردوسی.
یاران بدرد من ز من آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اندبگو تا من آن کنم.
خاقانی.
، متزلزل. نوان:
تا ماه بکشتی در، من در خطرم
چون کشتی از آب دیده آسیمه سرم
زآن باد کز او بشادی آرد خبرم
چون آب بشیبم و چو کشتی ببرم.
خاقانی.
، دست وپاگم کرده. دستپاچه:
چو از رود کردند هر سه گذر
نگهبان کشتی شد آسیمه سر.
فردوسی.
و رجوع به آسیمه و آسیمه سار و سراسیمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ یِ)
چشمه ای است در قهستان که آب آن را بجهت دفع ملخ به اطراف و جوانب برند. (برهان). چشمه ای است که آب از برای دفع ملخ میبرند و سار بسیار بدنبال آن آب بهر کجا که قصد ریختن آن آب کرده اند میروند و ملخان را بمنقار میکشند و تمام شوند و نوشته اند که بتجربه رسیده است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تساچه، تمساح، انسان، قلم تحریر، (ناظم الاطباء)، رجوع به سیاسر و سیه سر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
خیره سر:
ای کینه ور زمانۀ غدار خیره سار
بر خیره تیره کرده بما بر تو روزگار.
مسعودسعد.
هر که او خیره سار مستحل است
گر بدزدد ز شعر من بحل است.
سنائی (حدیقه ص 718).
، متحیر. سرگشته:
ز میدان گذشتند فرجام کار
روانشان سراسیمه دل خیره سار.
فردوسی.
چه بودت که درمانده ای خیره سار.
شمسی (از یوسف و زلیخا).
رجوع به خیره سر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ /مِ)
آسیمه سر. سرآسیمه. آسیمه:
من از بهر آن بچه آسیمه سار
همی گردم اندر جهان سوگوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و رجوع به آسیمه و آسیمه سر و سرآسیمه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه. در 41هزارگزی جنوب شرقی ده شیخ، 5هزارگزی قلعۀ میرآباد، و در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و یکصد تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات، صیفی، توتون، لبنیات، مختصر میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَ/ خِ مَ / مِ سَ)
کنایه از آسمان است
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
نیم سیر. رجوع به نیم سیر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَنْ دَ / دِ)
جاگیردار عطیۀ شاهی. (آنندراج) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سینه دار
تصویر سینه دار
کبوتری که خال سیاه در سینه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسیمه سر
تصویر آسیمه سر
سرگشته، سرگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه سار
تصویر سیه سار
ماهیی از نوع بال که دارای سری سیاه و پیه بسیار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه سار
تصویر سیاه سار
ماهیی از نوع بال که دارای سری سیاه و پیه بسیار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسیمه سار
تصویر آسیمه سار
آسیمه، سرآسیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمه سار
تصویر چشمه سار
زمینی که در آن چشمه بسیار باشد، سرچشمه (آب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسیمه سر
تصویر آسیمه سر
((~. سَ))
آشفته، پریشان، مضطرب، سرگشته، ژولیده، شتابزده، هراسیده، آسیمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاه کار
تصویر سیاه کار
بدکار، ظالم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چشمه سار
تصویر چشمه سار
زمینی که در آن چشمه بسیار باشد، سرچشمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسیمه سار
تصویر آسیمه سار
سرآسیمه، آسیمه سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسیمه سر
تصویر آسیمه سر
مضطرب
فرهنگ واژه فارسی سره
آسیمه سار، آسیون، پریشان، حیران، دستپاچه، سرگردان، سرگشته، گیج، متحیر، متزلزل، مشوش، مضطرب، نوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد